روایت خاطره

  • ۰
  • ۰

atefeh6426

کلاس اول ابتدایی بودم. یکی از روزها معلم گفت که فردا می خواهد حرف (ن) را آموزش دهد و از همه خواست فردا همراه خود نان بربری بیاورند.

 

موقع خواب من یاد حرف معلم افتادم که فراموش کردم نان بربری برای فردا بخرم، پدرم به بیرون رفت تا نان بربری بگیرید اما همه نانوایی های بسته بودند. من خیلی ناراحت بودم و مادرم هم وقتی دید من خیلی ناراحت و نگران هستم از من خواست تا یک مقوا بیاورم و او نقاشی نان بربری را روی مقوا بکشد.

 

ولی من قبول نمی کردم و می خواستم نان بربری داشته باشم. اما دیدم دستم از همه جا کوتاه است پس قانع شدم و یک مقوا برای مادرم آوردم و مادرم نقاشی نان بربری را برایم کشید.

 

فردا صبح که به مدرسه رفتم معلم برای شروع درس از بچه ها خواست تا نان بربری های خود را روی میز قرار دهند تا درس (ن) را شروع کند، همه ی بچه ها نان خود را روی میز گذاشتند من هم مقوایی که نقاشی نان روی آن کشیده شده بود را روی میز قرار دادم و ماجرا را برای معلم خود تعریف کردم.معلم با دیدن نقاشی مادرم خیلی او را تحسین کرد و از نقاشی خیلی خوشش آمد. من هم خوشحال شدم که مادرم نقاشی زیبایی برایم کشید، آن نقاشی تا چند سال روی تابلو کلاس اول قرار داشت و معلم ها از آن برای تدریس حرف (ن) استفاده می کردند.

  • ۰۱/۱۲/۱۱
  • عاطفه ظاهرحسن

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی